نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





                                                                     

                                                                   

 

 

 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط توحيد در 1:25 | |







عشق

     

 

هیچ چیز دلنشین تر از این نیست که مدام نامت را صدا بزنم

    ....با یک علامت...؟

و تو با حوصله جواب بدهی ..جون دلم..  

     وای از عشق یک طرفه  ..ای کاش دروغ نگی


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط توحيد در 13:58 | |







عاقبت سوختن و ساختن

سلامتی یک نخ سیگار که حداقل میدونم

 

قبل من با کسی لب نگرفته...

 

سلامتی دودش با اینکه کم رنگه ولی یه رنگه

 

سلامتی سیگارم که بهم یاد داد نتیجه سوختن و ساختن

 

زیر پا له شدنه...

این روز ها خیلی ها زندگی نمی کنند ! فقط ادامه می دهند !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 22:47 | |







كنارت بودن

گاهی نیاز داری

 

به یک رفیق بی منت،

 

که ترو فقظ واسه خودت بخواد

 

که وقتی تو اوج تنهایی هستی،

 

با چشماش بهت بگه:

 

هستم تا تهش....


[+] نوشته شده توسط توحيد در 22:45 | |







خودمو خودم

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

ديگر از تنهائي دارم دق مي كنم.


[+] نوشته شده توسط توحيد در 12:55 | |







خدانگهدار

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ...........
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!

ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !

گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !

ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !

بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !

اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !

به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگیزدیم !

به حرمت بوسه هایمان ! نه !

تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !

قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

خدانگهدار ... خدانگهدار ...


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:23 | |







دنياي كوچك در عين حال بزرگ

 

اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــ

کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــد

کــه آدَمـ هــآی تـکـرآری رآ روزی صـَـد بــآر بــِبـیـنــی

و آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــد

کــه نـَتـَـوآنـی آن کَـسـی رآ کـه دلـَتـــــ مـیـخواهــَـد،

حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...!!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:22 | |







فرق عشق و ازدواج


شاگرد از استاد پرسید عشق یعنی چی ؟


استاد به شاگرد گفت برو به گندم زار و پرپشت ترین خوشه را بیار

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت:

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!

و این است فرق عشق و ازدواج


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:20 | |







گريه مرد

چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی…


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:43 | |







غروب عاشق

   من ماندم و حلقه طنابی در مشت
    با رفتن تو به زندگی کردم پشت
    بگذار فردا برسد می شنوی
    دیروز غروب ، عاشقی خود را کشت


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:41 | |







دوست داشتن

  به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت !
    نـــــــــه ، فهمید خیییییییلی دوستش دارم


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:38 | |







رد پايت

  گاهی از خیال من گذر می کنی …
    بعد اشک می شوی …
    رد پاهایت خط می شود روی گونه ی من …


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:36 | |







لج نكن

با من لج نکنـ بغض نفهمــ!

 این که خودت را گوشه ی گلو قایمــ کنیــ

 

 چیزیــ را عوض نمیکند!

 

 بالآخره یا اشک می شویــــ

 

 در چشمانمــ

 

 یا عقده در دلمـــ....


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:33 | |







خيال

کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:8 | |








[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:7 | |








[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:4 | |







شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت تو از یادم...

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم ، دراین تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم...

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم؟؟؟

چگونه میروی با این که میدانی چه تنهایم؟؟؟

خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی!!!

 


[+] نوشته شده توسط توحيد در 18:59 | |







فريب خوردم فريب

دیروز شیطان را دیدم

حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود

                                                   فریب میفروخت

مردم دورش جمع شده بودند.هیاهو میکردند.هول میزدند و بیشتر میخواستند

توی بساطش همه چیز بود:غرور.حرص.دروغ و جنایت و ....

هر کس چیزی میخرید و در ازایش چی می داد

بعضی ها تکه از قلبشان را میدادند

و بعضی ها پاره ای از روحشان رو

بعضی ها ایمانشان رو می دادند

و بعضی آزادگیشان را.

شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد.حالم را به هم میزدانگار ذهنمو خوند موذیانه خندید و گفت

من کاری با کسی ندارم.

فقط گوشه ای بساطم رو پهن کردم و آرام نجوا میکنم

نه قیل وقال میکنم و نه کسی رو مجبور میکنم از من چیزی بخرد

میبینی آدم ها خودشان دور من جمع شدند

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با اینها فرق میکنی

تو زیرکی و مومنی. زیرکی و مومنی آدم رو نجات میده این ها ساده اند و گرسنه در ازای هر چیزی فریب میخورند

ساعت ها کنار بساطش نشسستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم:بذار برای اولین بار کسی از شیطان چیزی دزدیده باشبدزدد

به خانه امدم و در کوچک جعبه ی عبادت رو باز کردم

توی اون جز غرور چیزی نبود

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاقم ریخت

فریب خورده بودم فریب

دستم رو روی قلبم گذاشتم.نبود            فهمیدم که آن را کنا بساط شیطان جا گذاشتم

تمام راه دویدم                 تمام راه لعنتش کردم              تمام راه خدا خدا کردم

میخواستم عبادت دروغین رو به سرش بکوبم و قلبم رو پس بگیرم

به میدان رسیدم اما شیطان نبود          آن وقت نشستم و های های گریه کردم اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلیام را با خود ببرم

     که صدایی شنیدم......                         صدای قلبم را.

و همان جا بی اختیار  به زمین افتادم و زمین رو بوسه کردم            به شکرانه ی قلبی که پیدا شد


[+] نوشته شده توسط توحيد در 17:58 | |







رفتن بي موقع

گـاهـی بــاید رفـت و بعضـی چیــزهای بردنـی را بـا خـود بــرد ،
مـثل یـــــاد ،مـثل غــرور ،
و آنچــه ماندنـیست را جــا گــذاشت ،
مـثل خــاطره ،مـثل لبـخند ،
رفـتنت ماندنــی مــی شود ، وقتــی کـه نبــاید بـروی !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:57 | |







سرسخت

کاش خودت هم مثل خاطراتت
برای ماندن سرسخت بودی . . .


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:56 | |







خاطره ها

ﺁﺩﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭ …
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …
ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﻧﻤﯿﺸﻪ …
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:55 | |







سنگ سنگ شدن

ديگر بس است عاشقيو دل شكستگي مي خواهم سنگي باشم

سنگ سنگ مغروري باشم برا خودم

همانند قبلنا چه احساس خوبي داشتم

اون روزائي كه برا خودم مغرور بودم

بله ديگر اينجا توقف ممنوست

 

 


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:8 | |







تكيه گاه من

شــانــه ات کــــو؟
دنــیـایــم بــاز بـهـم ریــخـتـه…

باز دلم را لرزانده اند


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:2 | |







من

من
چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست …
این من!
نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی
فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست …
فقط برای خودم هستم…خود خودم ! مال خودم !
صبورم و عجول !!
سنگین و سرگردان !!
مغرور …
با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم
راهت را بگیــر و بـــــــرو
حوالی ما توقف ممنــــوع است !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:1 | |







خدااااااااااااااااااا

گفتم خدایا

از همه دلگیرم

گفت حتی از من؟

گفتم نگران روزیم

گفت آن با من

گفتم خیلی تنهایم

گفت تنهاتر از من

گفتم درون قلبم خالیست

گفت پرش کن از عشق من

گفتم دست نیاز دارم

گفت بگیر دست من

گفتم از تو خیلی دورم

گفت من از تو نه

گفتم آخر چگونه آرام گیرم

گفت با یاد من

گفتم با این همه مشکل چه کنم

گفت توکل به من

گفتم هیچکسی کنارم نمانده

گفت به جز من

گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من

گفت چون من از تو هستم و تو از من


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:26 | |







...

نیا باران,زمین جای قشنگی نیست

من از اهل زمینم خوب می دانم

که گل در عقد زنبور است

ولی سودای بلبل داردو

پروانه را هم دوست می دارد


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:24 | |







دل مي خري

گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده كردو دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روي خاك افتاده بود

جاي پايش روي دل جا مانده بود

حال من مانده ام و جاي پاي او بر دل

دگر به همان جاي پا تكيه كرده ام كه يادگار اوست


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:19 | |







داستان عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.


زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.
هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:5 | |







وفادار .فادار بودن

به تو پرواز را اموختم و رهایت کردم

تا ستاره ی دنباله دار باشی....

کاش با تو از عشق می کفتم

تا بیاموزی کمی وفادار باشی! بادبادک کوچک من!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:2 | |







اينجا دنياست

پرسید : چرا ناراحتی ؟

گفتم : چون از بد روزگار به پست آدم  نا سپاسی خوردم .

گفت : نگران نباش ، مسیر رو درست اومدی ، اینجا دنیاست

 مگر نشنیدی که : " دنیا همیشه جائیه که نجیب و نانجیب به هم می خورن "

 قرار به موندن نیست

نه برای تو و نه حتی برای اون !

 غصه نخور ...


[+] نوشته شده توسط توحيد در 14:57 | |



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد